رد شبهات ملحدین
دستهبندیها
منابع
Full Description
- رد شبهات ملحدين
- تعريف ماده از نظر (لنين)
- ابطال و رد اين شبهه
- ابطال نظريه ماديون
- مجموعه اول: توضيح دلايل عقلي فلسفي قديم است
- مجموعه دوم: دلايل علمي بر ازلي و ابدي نبودن ماده
- بخش دوم: دلايل علمي مبني بر ابدي نبودن ماده
- شبهه دوم
- در مورد جزء اول تحول و تغييرات ذاتي ماده ميگوييم:
- نظريه دوم: رشد و تكامل
- نظريه سوم: ايجاد و آفرينش طبيعي مخلوقات
- رد و ابطال اين گفته
رد شبهات ملحدين
تهیه کننده: سایت عقیده
شبهه اول ميگويند: ماده، ازلي و هميشگي است
پيش از آنكه در صدد رد آن برآييم بايد بدانيم كه مقصود آنها از ماده و خصوصيات آن چيست؟ تا آنطور كه شايسته آن است به ابطال آن اقدام كنيم.
تعريف ماده از نظر (لنين)
ماده يك مقوله فلسفي است كه براي بيان واقعيت موجود بكار ميرود واقعيتي كه مقصود آن در احساس انسان منعكس و از آن نسخه برداري ميشود ولي خودش به شكل مستقل از احساسات وجود دارد.
بر اساس اين تعريف، ماده شامل تمامي مفاهيم چون گل و درخت و خانه و غيره ميباشد چون همگي آنها مفاهيم ميباشند و ماده نيز پيش از ادراك و فهم موجود بوده است، لذا بر آن سبقت گرفته و در آن تأثير ميگذارد و فلسفه نيز به بررسي مفاهيم عام و شامل تا آخرين حد ميپردازد به همين خاطر اين بررسي را مقوله فلسفي ناميده اند.
ماده نيز يك مقوله فلسفي است چون در آن مفاهيم عام و شامل تا آخرين حد بررسي ميشود بنابراين وظيفه اش بيان واقعيت موجود خارج از ادراك و شعور است كه در اعضاي حواسي تأثير مينهد.
بنابراين فكر، انعكاس واقعيت ماده در ذهن ميباشد كه بعد از ايجادش در ماده تأثير ميگذارد در صورتيكه قبل از انعكاس ماده در ذهن فكر وجود نداشت لذا ماده بر فكر مقدم است.
بعد از آنكه ماده را شناختيم و بر اساس گفته آنها فهميديم كه در وجود بر فكر مقدم است حال به بيان نظراتشان در مورد هميشگي و ابدي بودن ماده ميپردازيم.
ماترياليستها يا ماديون ميگويند: (بنابراين هستي و وجود نهايت و حدي ندارد، جهان هميشه بوده و هيچ ابتدائي نداشته و هرگز نهايت و سرانجامي نخواهد داشت، در نتيجه هيچ عالم غيبي و غير مادي موجود نيست و وجود چنين جهاني ناممكن است. در عالم واقع نيز وقتي كه چيزي غيرمادي يافت نشده دليل بر اين است جز عالم مادي چيز ديگري وجود ندارد يعني با اينكه اشياء در عالم داراي ظواهر گوناگوني هستند ولي همگي يك خاصيت واحد دارند و آن هم مادي بودن آنهاست).
بنابراين، بر اساس تفسيري كه آنها از عالم دارند جهان غيرمادي وجود ندارد و يك عالم روحي و يا قيامت آنگونه كه اديان در موردش سخن ميگويند ممكن نيست وجود پيدا كند. انسان در نظر آنها تنها نتيجه حصول ماده است، بنابراين ماده همان خالق است و خصوصيات آفرينندگي را دارد ديگر عالمي كه غيب باشد وجود ندارد، بلكه جهان مان است كه حواس انسان آن را درمي يابد، در اين بين تنها به انكار وجود الله سبحانه و تعالي اكتفاء نميكنند بلكه با صراحت اعلام ميدارند كه خدا را انسان ابداع كرده و آفريده است و ميگويند: مشكل وجود خداوند نيست بلكه مشكل بودن تفكر ايجاد خداست.
بنابراين هدف نهائي آنها اين است كه بگويند، در وجود خداوند سودي نيست و بحث در مورد وجودش فاقد هرگونه فايدهاي است، و انديشه غيرقابل تغيير نزدشان اين است كه: خارج از جهان مادي جز وهم و خيال نيست. دليلشان براي هميشگي بودن ماده اين است كه ميگويند: در طبيعت هيچ چيزي از عدم بوجود نميآيد و بدون جاي پا اثري تحقق نمييابد، لذا ميتوان نتيجه گرفت طبيعت هميشه بوده است چون وقتي كه بپذيريم زماني در اين زمان چيزي موجود نبوده است يعني ماده وجود نداشته است. اين سؤال پيش خواهد آمد پس از كجا ايجاد شده است؟
اما وقتي كه بپذيريم كه ماده بوده است بدين معني است در هيچ زماني ايجاد نشده است بلكه دائماً وجود داشته است و هميشه نيز خواهد بود و اين همان ابديت و هميشگي آن است، بنابراين ممكن نيست كه مخلوق باشد چون چيزي كه ممكن نيست نابود شود آفريدنش نيز ممكن نيست و بهمين خاطر ماده هيچ وقت ايجاد نشده است بلكه بوده و تا ابد خواهد بود.
پس ماده ابدي و هميشگي است و از عدم آفريده نشده است، لذا ممكن نيست مخلوق باشد و بهمين خاطر نابوديش هم ممكن نيست بنابراين سؤال از ابتدا و انتهاي آن صحيح نيست چون آثار آن واضح و قابل مشاهده است و حركت نيز چون ساخته شد، ماده است ايجاد و فنايش ممكن نيست.
انگلس ميگويد: (ماده بدون حركت بسان حركت بدون ماده نامعقول است بنابراين ايجاد و نابودي حركت بمانند خلق و فناي ماده محال و ناممكن است).
ابطال و رد اين شبهه
قبل از اينكه در صدد رد و ابطال اين نظريه برآئيم بايد سرچشمه اين ايده كه كمونيسم از آن بوجود آمد منحصر كردن شناخت و معرفت در ماده ميباشد. اين فكر گرچه بعد از قرن هفده در اروپا نشو و نما كرد اما آغاز آن همان زماني است كه بشريت به آفات و انحرافات مبتلا گشته است و اين ايده در امتداد فكري همان ماديين و دهرييني بود كه در گذشته بعثت را انكار و مرگ را بجاي خدا به روزگار نسبت ميدادند. چنانكه قرآن به آن اشاره ميكند: ﴿ وَمَا أَرْسَلْنَا فِي قَرْيَةٍ مِّن نَّذِيرٍ إِلَّا قَالَ مُتْرَفُوهَا إِنَّا بِمَا أُرْسِلْتُم بِهِ كَافِرُونَ وَقَالُوا نَحْنُ أَكْثَرُ أَمْوَالًا وَأَوْلَادًا وَمَا نَحْنُ بِمُعَذَّبِينَ ﴾ (سبأ: 34- 35). «و در هيچ قريهاي بيم دهندهاي نفرستاديم مگر اينكه ثروتمندان آن قريه گفتند: ما به آنچه فرستاده شدهايد اعتقاد نداريم. و اموال و اولاد ما بيشتر است و ما عذاب داده نمي شويم». و ميفرمايد: ﴿ أَيَعِدُكُمْ أَنَّكُمْ إِذَا مِتُّمْ وَكُنتُمْ تُرَابًا وَعِظَامًا أَنَّكُم مُّخْرَجُونَ هَيْهَاتَ هَيْهَاتَ لِمَا تُوعَدُونَ إِنْ هِيَ إِلَّا حَيَاتُنَا الدُّنْيَا نَمُوتُ وَنَحْيَا وَمَا نَحْنُ بِمَبْعُوثِينَ ﴾ (مؤمنون: 35- 37). «آيا به شما وعده مىدهد كه چون شما بميريد و خاك و استخوان [پوسيده] گرديد، شما [دوباره] برانگيخته مىشويد؟ آنچه وعده مىيابيد بعيد اندر بعيد است. زندگانى جز زندگانى اين جهانيتان نيست. [كه برخى] مىميريم و [برخى ديگر] زنده مىشويم و برانگيخته نخواهيم شد». چنانكه قرآن سخن آن ماديگريان هنگام ظهور اسلام را بازگو مينمايد: ﴿ وَقَالُواْ لَن نُّؤْمِنَ لَكَ حَتَّى تَفْجُرَ لَنَا مِنَ الأَرْضِ يَنْبُوعًا* أَوْ تَكُونَ لَكَ جَنَّةٌ مِّن نَّخِيلٍ وَعِنَبٍ فَتُفَجِّرَ الأنْهَارَ خِلالَهَا تَفْجِيرًا* أَوْ تُسْقِطَ السَّمَآءَ كَمَا زَعَمْتَ عَلَيْنَا كِسَفًا أَوْ تَأْتِيَ بِاللَّهِ وَالْمَلائِكَةِ قَبِيلاً* أَوْ يَكُونَ لَكَ بَيْتٌ مِّن زُخْرُفٍ أَوْ تَرْقَى فِي السَّمَآءِ وَلَن نُّؤْمِنَ لِرُقِيِّكَ حَتَّى تُنَزِّلَ عَلَيْنَا كِتَابًا نَّقْرأه ﴾ (اسراء: 90- 93). «و گفتند: به تو ايمان نمىآوريم تا آنكه از زمين چشمهاى را براى ما روان كنى. يا آنكه باغى از خرما و انگور داشته باشى، آن گاه در ميان آن جويباران را به خوبى روان كنى. يا آنكه آسمان را چنان كه گمان مىبرى پاره پاره بر ما فرود آرى يا خداوند و فرشتگان را روياروى [ما] آورى. يا خانهاى از زر و زيور داشته باشى يا در آسمان بالا روى. و فرار رفتنت را [هم] باور نكنيم مگر آنكه كتابى از آسمان بر ما فرود آرى كه آن را بخوانيم»
قرآن ميفرمايد: آنچه كه ماديها در مورد تصديق كردن رسالت پيامبر خاتم بيان ميكنند چيزي غريب و در تاريخ بشر ناشناخته نيست بلكه در زمان پيامبران گذشته نيز تكرار شده است ﴿ وَقَالَ الَّذِينَ لا يَعْلَمُونَ لَوْلا يُكَلِّمُنَا اللَّهُ أَوْ تَأْتِينَا آيَةٌ كَذَلِكَ قَالَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ مِثْلَ قَوْلِهِمْ تَشَابَهَتْ قُلُوبُهُمْ ﴾ (بقره: 118). «و نادانان گفتند: چرا خدا [بىواسطه] با ما سخن نمىگويد يا [چرا] برايمان معجزهاى نمىآيد؟ همچنين پيشينيانشان [هم سخنى] مانند سخن آنان گفتند. دلهايشان همانندى دارد». يعني دل مشركين عرب شبيه دل كساني است كه در كفر و عناد بر آنها پيشي گرفتند: ﴿ يَسْأَلُكَ أَهْلُ الْكِتَابِ أَن تُنَزِّلَ عَلَيْهِمْ كِتَابًا مِّنَ السَّمَاءِ فَقَدْ سَأَلُوا مُوسَى أَكْبَرَ مِن ذَلِكَ فَقَالُوا أَرِنَا اللَّهَ جَهْرَةً ﴾ (نساء: 153). «اهل كتاب از تو مىخواهند كه كتابى از آسمان بر آنها فرود آورى، آنان بزرگتر از اين را از موسى خواستند، گفتند: خداوند را آشكارا به ما بنمايان». ﴿ كَذَلِكَ مَا أَتَى الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ مِنْ رَسُولٍ إِلا قَالُوا سَاحِرٌ أَوْ مَجْنُونٌ ( 52 )أَتَوَاصَوْا بِهِ بَلْ هُمْ قَوْمٌ طَاغُونَ ﴾ (ذاریات: 52- 53). «همچنين هيچ رسولى به سوى پيشينيانشان نيامده است مگر آنكه گفتند: جادوگر يا ديوانه است. آيا همديگر را به آن [انكار] توصيه كردهاند؟ [خير] بلكه آنان قومى سركشند». آري دلهايشان شبيه به هم ميباشد همان چيزي كه پيشينيان گفتند متأخران نيز تكرار كردند.
چيزي كه در بررسي قديم و جديد بدست ميآيد همان تكيه كردن به ماده و انكار ماوراء مشاهدات و محسوسات است و در ميدان بحث و مجادله غير از ماده را نميشناسند.
اما ملحدين قديم و جديد فرقهايي با همديگر دارند كه از جمله مهمترين آن عبارتند از:
1. الحاد به معني انكار وجود خداوند بطور كلي بارزترين خصوصيت ماديهاي جديد ميباشد كه اين امر چيزي ظاهر و آشكار در قديم نبوده است بلكه تنها چيزي شايع و آشكار از آنها شرك بود بدين معني كه خصوصيت الوهيت را به غير خداوند متعال نسبت ميدادند، آنها كساني را به زعم و گمان خويش مقام الوهيت داده و با خداوند شريك مينمودند.
هرچند ملحدين دهري چنانكه اشاره شد از قديم وجود داشته اند، اما آنها به وجود اختلاف آراء و نظراتشان تعدادشان اندك بوده و در دو طايفه خلاصه ميشوند:
1. فلاسفه دهري الهي كه معتقد به قديم بودن جهان بوده اند، در رأس آنها ارسطو و پيروانش قرار دارند كه اينها ماده را خالق نميدانند بلكه برايش علتي كه شبيه آن است ثابت مينمايند.
2. فلاسفه دهري ملحد يا طبيعي: معتقد به همان چيزي بودند كه خداوند متعال در مورد انسان بيان ميدارد ﴿ وَقَالُوا مَا هِيَ إِلَّا حَيَاتُنَا الدُّنْيَا﴾ (جاثیه: 24). «براي ما زندگياي جز زندگي دنيا وجود ندارد كه ميميريم و زنده ميشويم». اينها در بعضي مسائل به كمونيست هاي زمان ما شبيه هستند كه خداوند متعال در اين فرموده اش نظراتشان را رد ميكند: ﴿ وَمَا لَهُمْ بِذَلِكَ مِنْ عِلْمٍ إِنْ هُمْ إِلا يَظُنُّونَ ﴾ (جاثیه: 24). «آنها بدان علم ندارند بلكه تنها اهل ظن و گمانند». يعني اهل وهم و خيال ميباشند پس سخنانشان مستند به علم و يقيين نيست بلكه ناشي از ظن و گمان است.
كمونيست هاي جديد هرچند افكارشان در زمينه ماده شبيه آنهاست اما در بعضي موارد چنانكه خواهد آما با آنها اختلاف دارند.
2. الحاد در اين زمان انكار وجود الله تعالي بطور كلي است كه در زمان فعلي بطور وسيع گسترش يافته است، طوريكه در دولتهاي اروپايي بصورت يك نظر قابل توجه در آمده است و در شكل حكومتهايي كه از آن حراست نمايند و دولتهايي كه از آن حمايت كنند ظهور كرده است، بلكه در سرزمينهاي اسلامي با اسلام سر جنگ را آغاز، سفهاء و كم خردان را به سمت خويش علاقمند و گمراهيها را منتشر كرده اند.
3. الحاد در اين زمان با شمشير علم كارزار ميكند و گمان مينمايد بر علم تكيه كرده و در بحثهايش از آن كمك ميجويد. آن خصوصيتي كه ماديها در قديم و جديد به آن متصف هستند اين است كه آنها تصور ميكنند ماده همان حقيقت قابل حس و لمس شدني است و فرض خارج از حس نيست و نظر علمي در تصور آنها همان چيزي است كه خاضع و خاشع بحثهاي تجربي است و چيزي كه قابليت بحث تجربي نداشته باشد در نظر آنها علم بحساب نميآيد از همين جاست كه ميگويند: مفاهيم دين و غيب از ميدان بحث علمي خارج هستند چون نزد آنها دليلي بر وجود آن نيست و سرانجام دين در نزد بسياري از دانشمندان اروپايي چيزي چون خرافات نميباشد و عقيده ايمان به خدا را به دليل اينكه ميگويند: علم آن را نميپذيرد از خود دور كرده اند لذا بطور عموم بر عليه ايمان و مخصوصاً بر عليه اسلام تهاجم وسيعي را آغاز كرده اند كه در نتيجه اين حركات، نظرات و افكار ملحدين در بسياري از دانشگاههاي دنيا اسلام تحت نام فلسفه و ايدئولوژي و يا اقتصاد جديد (نوين) تدريس مي شود.
ابطال نظريه ماديون
1. بر يك شيوه و منهج معين قرار ندارند بدين صورت كه:
الف: از تعريفي كه در مورد ماده ارائه ميدهند برميگردند
تعريف ماده از ديدگاه آنها بحث شد چيزي كه كمونيستهاي در همين زمان نيز اظهار نمودند كه خلاصه سخنشان اين بود: ماده وجودي است كه در خارج از ذهن خود دارد چيزي كه قبلاً در مورد ماده بكار نبرده بودند چون قبلاً ميگفتند: ماده تمام آن چيزهايي است كه بوسيله حواس درك ميشوند و موارد آن را در امورات چهارگانه آب، هوا، خاك و آتش خلاصه ميكردند. يك نفر مادي دستش را به تندي بر سفرهاي ميزد يا با پاهايش بر زمين ميكوبيد و رو به كسي كه با او مجادله ميكرد ميگفت: اين همان حقيقتي است كه با دست و پا لمسش ميكنم و با چشمم آن را ميبينم و با گوشم آن را ميشنوم.
اكتشافات علمي پشت سرهم رخ برتافتند و در قرن اخير علوم تجربي شايع گرديد و قوانين حركت و نور و سائر قوانين ديگري كه بواسطه قوانين قراردادي شناخته ميشوند همراه آن منتشر و شيوع يافت و از مرزي كه حواس قادر به درك و شناخت آن نباشد مانند، علم اتم و ذرات آن تجاوز كرد بهمين دليل تعريفي را كه از ماده ارائه ميدادند بدين شيوه اصلاح نمود كه ماده موجود است كه در خارج از ذهن قرار دارد.
ب: از اين سخنان كه ميگفتند: ماده مقدم بر فكر است برگشتند
كمونيستها در ابتداي امر سخن از تقدم ماده بر فكر به ميان ميآوردند و قصدشان از اين مسئله انكار امورات غيبي بود چون فكر ميكردند امورات غيبي همان افكار ميباشد و ماده هم بر آن مقدم است بنابراين اصل همان ماده است اما با سرعت از اين باور تقدم ماده بر فكر برگشتند، پيروان ماركسيسم لينينيسم ميگويند: فكر و مسائل ذهني از ماده جداست و شكلي از اشكال مادي نيست و در مسئله اساسي فلسفه فكر، چون امري ضد مادي و روح چون امري ضد طبيعي طرح ميگردند، ماده هر چيزي است كه در خارج از عقل تحقق يابد و وجودش متوقف برآن نيست و با اين وصف يك خطاي بزرگي است كه فكر را جزء ماده بدانيم و در حال حاضر وحدت بين فكر و ماده از جمله مفاهيم منحط ماديگري محسوب ميشوند، بنابراين كمونيستهاي قرن هفده كه خود را دارنده فكر ماترياليستي ميدانستند و كمونيسم و ماركسيسم بر پايه آن شكل گرفتند، ماده و فكر را از هم جدا نمي پندارد و فكر را شكلي تغيير يافته از اشكال ماده ميداند در حاليكه ماديت متوسط اين سخن را از جمله مفاهيم منحط فكر كمونيستي تلقي ميكند. لذا مشاهده ميشود كه آنها در تفسير فكر دچار اضطراب به تمام معني هستند بعضي از آنها آن را مادي و بعضي ديگر اتحاد ماده و فكر را نوعي انحطاط فكر ماديت ميداند، پس ما سؤال ميكنيم بلآخره در اين مورد شما چه چيزي را حق ميدانيد؟ آيا اين دو يك چیز اند يا از همديگر جدا و منفصل هستند؟
ج: از اعتقاد به اصل بودن ماده براي هر چيز برگشتند
بعد از فرا رسيدن قرن بيستم كه انفجار هستهاي ماده در آن روي داد كه نتيجه آن تحقق تبديل شدن ماده به انرژي بود درهاي تازهاي براي ارائه تعريفهاي جديد از ماده باز گرديد، چنانكه بعضي گفتند: ماده تنها صورتي مختلف از انرژي است و بعضي ديگر گفتند: ماده تركيبي از پروتون و الكترون يعني بارهاي مثبت و منفي الكتريسيته ميباشد. آنگاه كه مفهوم ماده تغيير يافت و معلوم شد كه ماده نميتواند وراء هر چيزي باشد بلكه اخيراً كشف گرديد كه ماده در ذات خويش انرژي است كه بصورت خاصي شكل گرفته و به ماده تبديل شده است، بهمين خاطر اين سؤال مطرح شد پس در واقع ماده چيست؟ در جواب گفتند كه: آنچه كه ما به نسبت ماده بيان داشته ايم به انرژي منتقل گشته است چيزي كه اصل ماده ميباشد، لينين نيز همين امر را بيان داشته است.
از آنچه در تعريف ماده از زبان كمونيستها گذشت ديديم مادهاي كه ماترياليستها و كمونيستها از آن بحث ميكنند و مذهب خويش را بر اساس آن پيريزي مينمايند مفهوم و معني آن تماماً در تغيير است و به آن مفهوم سطحي كه كمونيسم در سايه آن نشو و نما كرد برنگشت بلكه در قرن بيستم به سمت انرژي تغيير معني داد.
اخيراً حقايق علمي ثابت كرده است چيز سختي كه ما آن را لمس ميكنيم و آن را داراي حجم ثابتي ميدانيم چيزي جز بارهاي الكتريكي و الكتروني نيستند بلكه جهان مادي متشكل از كوهها و رودخانه ها و زمين و درختان و تمام چيزهايي را كه با حواس خويش مشاهده ميكنيم اشعات نوراني متحرك به هم چسبيده هستند، با اين وصف از اين سخن كه ماده اصل و اساس هر چيزي است گذشته و از اين پس اعتقاد آنها در مورد هميشگي و ازلي بودن ماده را تقديم ميكنيم.
2. دليلي قاطع بر ازلي و هميشگي بودن ماده ندارند
ماترياليستها هرگاه با اين سؤال كه چه كسي ماده را خلق كرده است روبه رو ميشدند در جواب ميگويند: علم ثابت كرده است هميشه و از ازل ماده بوده است، حال ما از آنها سؤال ميكنيم كه براي اثبات اين ادعا بايد به آن جواب دهند و آن اينكه: كدام دليل قاطع علمي ادعاي شما را مبني بر ازلي بودن ماده ثابت ميكند؟ تمام استدلالي كه بيان داشته ايد مبني بر اينكه: ماده مقدم بر فكر است و از هيچ چيز ايجاد نشده است و چيزي كه نابوديش ممكن نباشد خلق شدنش ممكن نيست، اين شبهات سه گانه قبلي جز تخمين ظن و گمانهاي نيستند و هيچ دليل قاطع علمي برآن وجود ندارد. حال چگونه به اينگونه نظرات كه جز به وسيله ظن و گمان دروغين قادر به اثبات آن نيستند ايمان ميآوريد ولي به خالق پديد آورندهاي كه آثار وجودش ظاهر و آشكار است ايمان نميآوريد؟
3. مخالفت كمونيست با طريقه و شيوه علمي
به گمان كمونيست ها فلسفه ماترياليسم تنها فلسفه علمي نيست كه با سائر علوم توافق دارد، حال آنكه چنانكه معروف و شناخته شده است از جمله خصوصيات منهج علمي و طبيعي اين است كه خود را محصور در مسائل ماده ميداند و به ماوراء و خارج از جهان مادي پا نميگذارد چون وسائل مورد استفاده در آن تنها مشاهده و تجربه است و با اين وسائل نيز ادراك ماوارء جهان مادي ممكن نيست لذا با اين وسايل نميتوان بطور نفي يا اثبات در مورد جهان غير مادي سخن گفت. فلذا بر يك ماركسيست و كمونيست واجب است به موضوع اين منهج ملتزم باشد و پا را فراتر از حد آن قرار ندهد و تمام تلاش خويش به صرف شناخت جهان مادي نمايد و به غير آن نينديشد ولي آنها بيپروا از آن ميداني كه خود براي خويش حصر ننمودهاند خارج شده و وارد جهان غيب ميشدند و وجود پروردگار متعال را انكار ميكنند.
4. ماده كه آنها گمان ميكنند ازلي است مخالف خصوصيات ازلي بودن است كه جملگي دانشمندان بدان معترف و حتي خود كمونيستها به آن ملزم هستند ميباشد.
ازلي بودني كه عقلاء و دانشمندان بر آن اعتراف دارند بايد شروطي كه خواهد آمد در آن جمع باشد:
1. بايد وجودش ناشي از ذات خودش و متوقف بر همان ذات باشد و با اين وصف در وجود و ماندنش و استمرار آن بي نياز از ديگري خواهد شد و غير خودش نميتواند در ايجاد و تحول و نابوديش تأثير بگذارند.
2. بايد قديم باشد و هيچ ابتداي نداشته باشد چون در صورت وجود ابتدا بايستي از عدم بوجود آمده باشد آن هنگام نميتواند ازلي باشد.
3. بايد بدون نهايت و سرانجام باقي و ماندگار باشد چون در صورت داشتن نهايت بايستي كسي كه بتواند او را فاني و نابود كند موجود باشد.
4. ماترياليستها عموماً تسليم اين شروطي كه لازمه ازلي بودن موجودي است هستند، اما سعي وافر بر تطبيق دادنش بر ماده دارند و چنان ميپندارند كه ماده ازلي است آيا ماده اينگونه است؟ اين چيزي است كه در رد پنجم و بعد از آن تحقق آن مورد بررسي قرار خواهد گرفت.
5. دلايل حدوث و ايجاد هستي يا ماده
دلايل آن را مي توان در قالب دو مجموعه تقسيم بندي كرد:
مجموعه اول: توضيح دلايل عقلي فلسفي قديم است
اساس اين دلايل همان اثبات ايجاد جهان با توجه به ظاهر متغيير آن است كه اين تغيير لازمه همه اشيائي است كه در آن قرار دارد به بيان آن بدين صورت است كه: تغيير كردن نوعي حدوث و ايجاد براي صورت و چگونگي و صفات است و اين تغييرات حتماً علتي دارد پيگيري تسلسل علتها براي تغييرات آغازين ما را به نقطهاي ميرساند كه در آنجا اعتراف كنيم به اينكه اين جهان در صفات و عوارضات خويش در ذات و ماده اوليهاش ابتدائي دارد و زماني كه به اين حقيقت رسيديم بايد اعتراف كنيم در آنجا آفرينندهاي ازلي و هميشگي وجود دارد كه ممكن نيست متصف به صفاتي باشد كه اقتضاي آن حدوث است او همان خالقي است كه اين جهان را آفريده و آن را واحد همان صفاتي كرده است كه آن را دارد توضيح و بيان آن بدينصورت است كه خواهد آمد:
1. دليل الزام عقلي بين وجود و عدم
خداوند متعال ميفرمايد: أَمْ خُلِقُوا مِنْ غَيْرِ شَيْءٍ أَمْ هُمُ الْخَالِقُونَ (طور: 35). «آيا از هيچ خلق شدهاند؟ يا آنكه خودشان خالق [خود] هستند؟» شيخ الإسلام ابن تيميه / ميگويد: «در مورد آيه أَمْ خُلِقُوا مِنْ غَيْرِ شَيْءٍ بعضي گفتهاند: بدون پروردگاري كه آنها را بيافريند و بعضي گفتهاند: بدون مادهاي و بعضي هم گفتهاند: بدون داشتن عاقبت و پاداش، اما نظر اولي بطور قطعي منظور بوده است، چون هر چيزي كه از مادهاي و يا براي هدف و غايتي آفريده شده باشد حتماً خالقي دارد و اين يك معرفت فطري است كه بين اينكه هر ايجاد شدهاي احتياج به ايجاد كنندهاي دارد و هر ايجاد شدهای بايد مادهاي داشته باشد كه از او آفريده شده و مقصدي كه براي آن خلق شده است اولي ظاهرتر و آشكارتر است. بسياري از عقلا و دانشمندان در مورد اين و آن نزاع كرده اند، اما در مورد اولي نزاع وجود ندارد. گروهي گفته است: اين جهان ايجاد شده است بدون اينكه ايجاد كنندهاي براي ايجادش باشد بلكه در ميان گروهها كساني هستند كه گفتهاند: اين جهان در نفس خويش قديم است و بواسطه همان نفس خويش بودنش واجب است و احتياج به صانع و آفريننده ندارد. اما در مورد اين سخن كه ميگويد: ايجاد شده است كه خودش باعث ايجاد خودش بوده است و صانع لازم ندارد از گروهي كه شناخته شده باشد نقل نشده تنها از كساني روايت شده كه شناخته شده نيستند.
در جاي ديگر ميگويد: در مورد اين فرموده: أَمْ خُلِقُوا مِنْ غَيْرِ شَيْءٍ أَمْ هُمُ الْخَالِقُونَ (طور: 35). دو نظريه وجود دارد كه اكثريت معتقدند منظور از آن اينست كه: آيا بدون آفرينندهاي ايجاد شده اند بلكه ايجادشان از عدم محض بوده است؟ چنانكه خداوند متعال ميفرمايد: وَسَخَّرَ لَكُم مَّا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ جَمِيعًا مِّنْهُ ۚ إِنَّ فِي ذَٰلِكَ لَآيَاتٍ لِّقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ (جاثیه: 13). «و آنچه را در آسمانها و آنچه را در زمين است به سود شما رام كرد، همه از اوست». و ميفرمايد: وَكَلِمَتُهُ أَلْقَاهَا إِلَى مَرْيَمَ وَرُوحٌ مِّنْهُ (نساء: 171). «و كلمه اوست كه آن را به سوي مريم افكنده و روحي از جانب اوست». و ميفرمايد: وَمَا بِكُم مِّن نِّعْمَةٍ فَمِنَ اللَّهِ ۖ (نحل: 53). «و هر نعمتي كه داريد از جانب خداست» گفته: آيا از غيرماده (هيچ) آفريده شده اند، نظري ضعيف است. چون به دنبال آن ميفرمايد: أَمْ هُمُ الْخَالِقُونَ و اين ميرساند كه تقسيم بدين نحو صورت گرفته است: آيا بدون خالق آفريده شده اند يا خودشان خالق خويش هستند؟ اگر مقصود اين بود كه آيا از غيرماده خلق شده اند بايستي در ادامه ميآمد: يا اينكه از آبي پست؟ و اين ميرساند كه مقصود خالق آنهاست نه ماده آنها، چون خلق شدنشان از غيرماده باعث تعطيل شدن وجود خالق نخواهد شد كه اگر آن را گمان ميكردند موجب بي ايمانيشان به خالق نميگرديد بلكه دلالت بر جهلشان ميبود چون آنها چنين گماني نكرده و شيطان هم فرزندان آدم را دچار چنين وسوسه هايي ننموده است بلكه همگي ميدانند كه از پدران و مادران خويش آفريده شده اند و اعتراف كردنشان به اين امر نه موجب ايمان و نه مانع كفرشان گرديده است، سؤالي بودن جمله، براي انكار است، هدف تثبيت اين امر است كه آنها همينطور خلق نشده اند و هرگاه اعتراف كردند كه خالق آنها را آفريده است اين امر به آنها سود ميرساند ولي اگر اعتراف نمودند كه از ماده خلق شده اند اين امر موجب بي نيازيشان از خالق نخواهد بود».
مقصود اين است كه در اين آيه خداوند متعال دو چيز را در قضيه آفريدن بيان مي دارد:
الف: آنها از عدم خلق شده اند و اصل همان عدم است.
ب: يا اينكه آنها از چيزي آفريده شده و خود خالق خويش هستند لذا اصل همان وجود است.
بنابراين معني آيه يكي از دو معني است: آيا بدون آفريننده و خالقي از عدم پا به عرصه وجود گذاشته اند؟ يا اينكه آنها در اين انتقال خود خالق خويشند؟ هر دوي اين معاني از جمله امورات محال ميباشد.
ايجاد كننده ممكن نيست عدم باشد چون امكان ندارد عدم اصل باشد. به دليل اينكه عدم نفي عام است براي هر چيزي كه به ذهن خطور نمايد، نفي صفات است و نفي ذات است و اينست كه قوه و اراده و علم و حيات و هيچ چيز نباشد، لذا محال است اين عدم به وجود تحول يابد و ممكن هم نيست از اين عدم عام، ذاتها و صفات و قدرتهايي ظاهر شود و به نفس خويش بسوي وجود حركت نمايد، بنابراين براي ما اثبات ميشود عدم نميتواند اصل باشد. شيخ الإسلام ابن تيميه / ميگويد: قرآن آفريدن اشياء را از هيچ بيان نميدارد بلكه ذكر ميكند كه مخلوق را بعد از آنكه هيچ نبود آفريد، چنانكه خداوند متعال ميفرمايد: وَقَدْ خَلَقْتُكَ مِن قَبْلُ وَلَمْ تَكُ شَيْئًا (مریم: 9). «به تحقيق تو را قبلاً آفريديم در حاليكه چيزي نبودي». گر چه از اينكه انسان را از نطفه آفريده خبر داده است.
حال كه عدم اصل نيست الزاماً بايد وجود اصل باشد چون نقطه مقابل عدم است و از لحاط عقلي هم محال است عدم را اصل وجود قرار داد. بنابراين اصل همان وجود است.
اگر در اين دنياي پهناور نگاهي به موجوداتي كه بوسيله حواس خويش ميتوانيم آنها را درك كنيم بيندازيم در مييابيم كه اين موجودات و از آن جمله انسان قبلاً نبوده سپس بوجود آمده اند، تصويرهاي بزرگ بعد از آنكه نبودند يافت شدند اين چيزي است كه بطور مستمر مشاهده ميكنيم و تغييرات بسيار زياد و متداوم جزء جزء جهان هستي به همين صورت برايمان قابل مشاهده و يا محسوس است و نيروها و خصوصيتهاي آن را درك ميكنيم كه همينطور جاري هستند، از مرگ به حيات و برعكس و از تغييرات در شكلها و صورتها گرفته تا تغييرات در صفات و قدرتها و هم آنها در عقل ما جز به وسيله اسبابي مؤثر در آن تفسير پذير نميباشد اسبابي كه سر اين تغييرات بسيار زياد را كه به دنبال هم روي و در همه چيز اين عالم عليرغم اختلاف در ذات و صفات روي ميدهد برايمان توضيح دهد، و اين موافق و هماهنگ با قوانين ثابتي است كه از همين جهان دريافت داشته ايم.
و حال ميگوئيم، اگر اصل در اين موجودات مادي شناخته شده توسط حواس ما همان وجود ماده اوليه باشد ديگر مجالي براي عرضه تغيير و تحول و كم و زياد شدن و بناكردن و فنا نمودن نميماند و صورتها وجود و تغييرات خويش را نميتوانند به اسباب و مؤثرات نسبت دهند، با اين حساب از نظر عقلي اصل در اين جهان نميتواند وجود مادي باشد بلكه تنها و تنها اصل همان عدم است. و براي وجود يافتن سببي لازم است كه موجودات را از عدم خلقت هستي بخشد كه آن همان پروردگار پاك و متعال است.
2. دليل امكان در هستي يا ماده
با ملاحظه كردن هر چيز در اين جهان خواه اشياء مادي چون زمين و سيارات و ستارگان كه بوسيله بعضي از حواس خويش آنها را درك ميكنيم و يا صفتي از صفات اشياء مادي كه وجودشان قائم به ذات آن جسم است مانند نيروي جاذبه كه در يك سنگ مغناطيسي وجود دارد و ما آن را با عقل خويش درك ميكنيم و خواص متعدد شيميايي و فيزيكي موجود در اجسام مركب كه قابل شمارش نيستند بطور آشكار در مييابيم كه هر كدام از آنها اين امكان را دارد كه صورت و يا حالتي غير از آنچه هم اكنون دارد را دريابد، چه مانعي دارد حيوانات عقل و جمادات نطق داشته باشند؟ چه مانعي دارد زمين نسبت به موضعت كنوني نزديكتر به خورشيد و ماه باشد؟ يا مسائل ديگري از اشياء بيشمار ديگر.
اگر گفته شود: مقتضاي حكمت اين است كه اشياء اينگونه باشند كه هم اكنون هستند چون در غير اينصورت نظام دچار اختلال و نتايج قابل انتظار از اين نظام هستي به فساد ميگرايد؟
خواهيم گفت: حكمت صفتي از صفات پروردگار حكيم است و تا زماني كه هر چيز در اين جهان احتمال دارد يكي از اوضاع بيشماري غير از موضع فعلي را داشته باشد، عقل ناگزير حكم ميكند كه در صورت عدم آن تخصيص دهنده ميبايست يكي از دو امر در مورد چيزي كه نسبت به هم مساوي هستند بدون ترجيح دهندهاي وجود پيدا كند يا اينكه بايد معتقد باشيم كه انتخاب حكيمانه در ميان تعداد احتمالات بيشمار امري تصادفي است كه هر دوي آنها از لحاظ عقلي محال هستند.
3. دليل دقت و كمال در نظام هستي
از جمله بزرگترين چيزي كه باعث ميشود ما در مورد هستي پيرامون خويش مات و مبهوت شويم دقت و درستي عجيبي است كه در ساخت و تركيب آنها بكار رفته است با هيچ چيزي در زمين و آسمان روبه رو نميشويم جز اينكه در نهایت كمال و درستي آن ثابت است و تركيبي است كه در بهترين حالت تركيبي در جهت رسيدن به هدفي كه برايش خلق شده است در حركت است.
آيا ساخت هندسي هستي با نظام ستارگان و سياراتش چيز عجيبي نيست چنانكه هر تغيير در آن باعث خلل و نقص و خراب و نابودي آن ميشود؟ و آيا انسان در آفرينش و ايجادش از جمله امورات قابل توجه در حد دقت و كمال نيست؟ و همچنين آيا تكوين و آفرينش حيوانات انسان را مات و مبهوت نمينمايد؟ آري در هر چيز چنان نشانهاي از دقت و محكم كاري موجود است كه انسان در نگاه اول به آن دچار بهت و حيرت ميشود، لذا اين هم نشان از وجود كسي است كه ذات خويش در نهايت كمال است كه آفرينش او اينگونه كامل است. اينها جملگي دلايل عقلي و علمي هستند كه همگي دليل هستند براي اينكه جهان با تمام چيزهايي كه در آن است حادث و ايجاد شده اند و وجودشان بعد از اينكه نبودند تحقق يافته است و هر حادثي هم احتياج به محدث و بوجود آورنده دارد، و با اين دلايل نظر ماديها در مورد ازلي بودن ماده باطل ميگردد چنانكه ملاحظه ميشود ماده در حالت ايجاد و تغييرات مداوم است و خود همين حادث شدنها و تغييرات دليل بر وجود ابتدا در آن است و همين دليل ما را راهنماست به اينكه سرانجام ماده نهايت و سرانجام نهايتي دارد كه بايد به سمت آن حركت نمايد چون هر چيزي كه ابتدا داشته باشد سرانجام و انتها نیز حتماً خواهد داشت.
هنگامي كه بوسيله دلايل منطقي و عقلي كه بر حدوث جهان (ماده) و ابتدا و انتهاي آن دلالت ميكند گروهي از شيفتگان به علوم جديد و قوانين آن تسليم نشدند ما دلايلي را از آن علوم به آنها عرضه ميداريم كه كه بر حدوث هستي و جهان دلالت مينمايد و اينكه اين جهان به ناگزير خالقي دارد كه او را از عدم بوجود آورده است همانگونه كه براي اين جهان سرانجام محتومي، قرار داده كه بسوي آن در سير و حركت است.
مجموعه دوم: دلايل علمي بر ازلي و ابدي نبودن ماده
در اين قسمت دلايل مورد بحث را مي توان در دو بخش تقسيم بندي كرد:
بخش اول: علم جديد بر عدم ازلي بودن ماده گواهي ميدهد، كه در زير به دلايل آن اشاره ميكنيم:
1. اكتشافات علمي در عصر كنوني ثابت كرده است كه ماده ابتدا و آغاز دارد، دانشمندان متوجه شده اند كه حركت ماده در هستي كلاً يك حركت دايرهاي است، تمام ذرات جهان از دو جزء الكتريسيته مثبت و منفي يعني پروتون و الكترون تركيب يافته اند، و بعضي از ذرات داراي جزء سومي به نام نيترون هستند، پروتون و نيترون هسته ذره را تشكيل ميدهند اما الكترون در يك حالت دوران به دور مركز ذره در گردش است كه اگر اين حركت گردشي نباشد هسته مركزي الكترون را جذب خود مينمود آنگاه در چنين صورتي هيچ مادهاي امتداد پيدا نميكرد يعني در صورت نبودن آن دوران، چنانكه گفته شده است تمامي زمين بصورت يك دانه تخم مرغ در ميآمد، اين حركت دوراني سنت پروردگار در طبيعت است، ماه به دور زمين ميگردد، زمين به دور خورشيد ميگردد و بهمين صورت هر ذرهاي در اين نظام هستي در حركت دوراني است، چيزي كه ميخواهيم بگوييم اين است كه هر چيزي كه در حال دوران است حتماً از لحاظ زماني و مكاني نقطه شورع و ابتدايي دارد كه از آنجا حركتش را آغاز كرده است.
2. ادوارد لوثر كيسيل در جواب كساني كه معتقد به ازلي بودن ماده هستند ميگويد: قانون دوم از قوانين انرژي ديناميكي اشتباه اين نظريه را اثبات مينمايد، علوم آشكارا ثابت ميكند كه اين جهان ممكن نيست ازلي باشد چون در آن بطور مستمر حرارت از اجسام سرد به اجسام گرم منتقل ميشود و معني آن چنين است كه جهان به سمتي حركت ميكند كه همه اجسام در آن به درجه حرارت مساوي برسند و مقدار معيني انرژي در نتيجه آن نابود ميشود و آن روز هيچ عمل شيميايي و طبيعي روي نميدهد در نتيجه انرژي از حيات باقي نميماند، و حال كه زندگي هميشه بردوام نخواهد بود و عمليات شيميايي و طبيعي در مسير خويش هميشگي نيستند ما هم ميتوانيم نتيجه بگيريم بنابراين اين هستي نميتواند ازلي باشد، چون اگر ازلي بود انرژي آن مدت زمان مديدي بود كه ميبايست از بين ميرفت و آثار حيات در هستي باقي نميماند بدين صورت علوم بدون قصد به اين نتيجه رسيده است كه اين هستي سرآغازي دارد در نتيجه وجود الله را اثبات ميكند چون هرچيز كه آغازي دارد ممكن نيست خودش سرآغاز خود بوده باشد لذا به ناچار پديد آوردنده اي يا حركت دهندهاي آغازين يا خالقي كه همان معبود و إله اوست خواهد داشت.
اين دلايل قطعي علمي ثابت ميكنند كه ماده ازلي نيست و حال كه عدم ازلي بودنش ثابت گرديد در آنچه خواهد آمد دلايل علمي بر ابدي نبودن ماده را اراده خواهيم داد:
بخش دوم: دلايل علمي مبني بر ابدي نبودن ماده
از جمله مشهورترين آنها عبارتند از:
1. آنچه در مورد قانون انرژي ديناميكي بيان گرديد كه در آن آمده بود: موجودات اين جهان به تدريج حرارت خويش را از دست ميدهد كه سرانجام به سويي حركت ميكند كه در آن اجسام به پايين ترين حد درجه حرارت، كه همان صفر مطلق است خواهند رسيد كه در آن روز انرژي پايان خواهد يافت و حيات ناممكن و محال ميگردد در زمانيكه درجه حرارت اجسام به مرور زمان به صفر مطلق ميرسد چارهاي جز اين حالت ممكن نيست و در نتيجه اين دلايل و مقدمات ما را راهنمايي ميكند كه ماده حتماً نهايتي دارد كه بسوی آن حركت ميكند.
2. كوچك شدن و نابودي ستارگان
ذرات ستارگان هر لحظه به سبب تحولات دروني آنها از آنها جدا ميشوند و به سوي حرارت بسيار زياد كه توليد ميكند مقداري از آن تبديل به انرژي ميشود، و در گير و دار اين تحولات تبديل به انرژي هر لحظه مقداري از حجم و بزرگي ستارگان كاسته ميشود، و معني آن اين است كه سرانجام روزي خواهد رسيد كه در نتيجه اين سیر تحول تبديل ماده به انرژي از جرم ستارگان چيزي باقي نخواهد ماند.
3. دانشمند شيمي و رياضيات چون كليفلاند كوتران ميگويد: علم شيمي ما را راهنماست به اينكه مواد به سمت نابودي و زوال سير ميكنند اما بعضي از آن به سرعت و بعضي ديگر به كندي اين مسير زوال و فنا را ميپيمايند. و بر اين اساس ماده ابدي و هميشگي نخواهد بود.
اين دلايل دلالت ميكنند بر اينكه ماده ازلي و ابدي نيست بلكه مخلوقي حادث و ساخته و فناپذير است و با اين حساب ادعاي كمونيستها مبني بر اصالت ماده و مادي بودن حيات منتفي مي گردد[1].
شبهه دوم
ماده داراي حركت ذاتي و دروني است و همين حركات طبيعي ماده، منشأ تغييرات و تحول و حتی حيات ميباشد و خارج از اين تغييرات دروني چيزي وجود ندارد كه باعث نشو و نما و تحولات گردد
اين شبهه از سه جزء تركيب يافته است:
1. تغيير و تحول دروني چيزي كه كمونيستها سخن را به آن شروع ميكنند.
2. اعتقاد به ريشه مادي حيات و نشو و نماي آن از ماده كه كمونيستها بعد از طرح نظريه داروين به آن گرايش يافتند و مدعي شدند اين مسئله موافق همان نظريه قبلي ماست.
3. خلق و حيات را به طبيعت نسبت دادند و اين امر در ابتدا ناشي از اين بود كه آنها به بحث از خالق يا سبب هستي اهميت نميدادند و اين را اظهار نمودند تا بوسيله آن از كنيسه و خداي آن بگريزند.
در مورد جزء اول تحول و تغييرات ذاتي ماده ميگوييم:
در اين مورد آنها خواستهاند سعي كنند ظاهر حيات را در ماده خلاصه كنند و چون خداوند متعال را انكار كرده اند لذا ميبايست تفسيري براي شكل گيري هستي از ماده اوليه جهان كه فاقد حيات و احساس و درك و شعور است بيابند كه چگونه واجد اين كمالات گشته است، لذا مسئله تحول ذاتي ماده را مطرح كرده اند و گفتند: همان ماده اوليه است كه ارتقاء يافته و حيات را آفريد، چيزي كه از ماده اوليه كاملتر است سپس از همان حيات اوليه، احساسات عالي ايجاد و در ادامه تحولات ذاتي ماده به مرحله تفكر گام نهاد و ظرف هر آن چيزي شد كه در هستي بوجود آمد. بدينصورت ماده توانست در ذات خويش ظرف كمالاتي شود كه نداشت تا جاييكه مغز را براي تفكر ابداع نمود.
قبل از بحث و مجادله در اين مسئله ميخواهيم سؤالي مطرح كنيم و آن اينكه: كدام دليل علمي بر اينكه روح و فكر و احساس ثمرهاي از محصولات ماده اند وجود دارد؟
دقيقترين برهاني كه كمونيستها بر اين ادعا تا كنون اظهار داشته اند اين است كه: حيات از حرارت آفريده شده و آن نيز به نوبه خويش از حركت آفريده شده است. با اين حال از جمع كردن حركت و حرارت، حيات حاصل ميشود. يعني حركت + حرارت = حيات.
و ما به سوي نفس منكري كه بر اساس ماركسيسم سلامتي معرفت ما را از بين برده ميرويم تا ببينيم كه آيا بر اساس تطبيق علمي حركت + حرارت = حيات است؟
ما از كساني كه معتقد به جمع كردن اين دو امر ظاهر به همين سادگي هستند و يا بوسيله هر عمليات شيمايي ديگر ميتوانند حقيقت حيات را كشف كنند، سؤال ميكنيم حتماً خبر كنفرانس علمي توسط شش نفر از دانشمندان معروف جهان در سال 1959م كه در شهر نيويورك منعقد گرديد را شنيده اند كه يكي از آنها به نام اوبارين استاد شيمي در زمينه حيات در آكادمي علوم روسيه بود، آنها براي فهم اصل حيات و چگونگي پيدايش آن بر روي زمين و شناخت امكان ايجاد آن از طريق عمليات شيميايي اقدام به تشكيل آن كنفرانس نمودند در خاتمه كنفرانس، بر اين امر اتفاق نمودند كه: مسئله حيات هميشه پوشيده بوده است و اميد نيست كه علم روزي به آن پيببرد، سر حيات بسيار پيچيدهتر از آن است كه با تركيب چند عضو معين با ظواهر خاص طبيعي بوجود آيد.
پس حقيقتي كه تا امروز دانشمندان اعم از مسلمان و كافر بر آن اتفاق داشته اند اين است كه: علم تا به امروز چيزي از حيات و روح را درنيافته است. آيا با اين اوصاف از جمع كردن حرارت و حركت به همين سادگي ميتوان حيات را بوجود آورد؟ از جمله مسائلي كه شكي در آن نيست، اين است كه هركدام از حرارت و حركت از جمله بارزترين خصوصيات حيات هستند، اما خواص شيء نميتواند تعبير كننده جوهر ذاتي آن شيء باشد چيزي كه قيام شيء وابسته به اوست و اين يك قاعده منطقي است، مثلاً آب در حالت جوشيدن بوسيله حرارت و حركت توصيف ميشود اما آب همين دو خصوصيت تنها نيست بلكه اينها دو خصوصيت از خصوصيات آب حيات هستند كه به مانند هيدروژن و كربن و اوزون و اكسيژن و ديگر عناصر اساسي ما را به حيات رهنمون ميگردانند اما جوهر و ذات حيات چيزي ديگر است كه انسان از آن اطلاع نمييابد.
به همين منظور انگلس گفته است: تا زمان فعلي هنوز اين امكان براي انسان روي نداده است كه در مورد چيز بخصوص به عنوان اصل، انگشت بگذارد. اين اعترافي از اوست در مورد اينكه تا كنون در خصوص مسئله حيات آنها به نتيجه ثابت علمي نرسيده اند و اين سخن نه تنها ادعاهاي دروغيني است بلكه در تعارض با مبادي و اصل عقلي نيز هست. انسان توسط ماده ساخته نشده است چون مصنوع نميتواند محيط بر صانع خود باشد انسان چه بسيار بر ماده احاطه پيدا ميكند و بر او تأثير مينهد و حتي بوسيله قدرت فكري خويش او را تحت عمليات رياضي قرار ميدهد و اين ممكن نيست مگر اينكه در طبيعت انسان چيزي باشد كه بالاتر از تركيبات ماده است و با همه خصوصياتي كه از ماده شناخته شده و معروف است فرق دارد، ماده اولي كه فاقد تركيبات اولي است و حيات و احساس ندارد و قادر به فهم نيست و ذاتاً قادر به پيمودن مسير تعالي و كمال نميباشد و نميتواند چيزهايي را بسازد كه از خودش كاملتر و مترقيتر باشد چون كسي كه چيزي را نداشته باشد قادر به بخشش آن نيست اينكه ناقص كاملتر از خود را بسازد درست مانند اين است كه عدم و نيستي ذاتاً به وجود تحول يابد. چون هرچيزي كه بوجود مي آيد در واقع عدم محض بوده است و عدم محض جز قوهاي همسان با خود يا قويتر از خود نميتواند بوجود آورد، مادهاي كه كور و ناشنوا و نادان است نه قويتر و نه همسان مادهاي است كه زنده است و داراي اراده و احساس ميباشد بلكه بسيار در مرتبه پايين تري قرار دارد بنابراين بسيار واضح است كه از توليد بهتر از خود عقيم ميباشد.
اين ادعا كه حيات نتيجه تغيير و تحول ذاتي ماده باشد را كمونيستها در ابتداي امر اظهار داشتند و اظهار نمودند كه ماده از کمیت به كيفيت تحول مييابد و بطور تصادفي در ماده چيز ديگري بوجود ميآيد، لذا حيات جز نتيجهاي از اين تصادفات در بعضي از مراحل حركت تكاملي ماده نميباشد و نمونهاي كه بيان ميدارند آب است هنگامي كه به جوش ميآيد حرارتش فزوني مييابد و زماني كه درجه حرارت آن به 100 درجه ميرسد تبديل به بخار ميشود و در بعضي تغييرات ديگرش اشكال ديگر مييابد.
به آنها گفته مي شود: تحول و تغيير در امثال اين امور باعث ايجاد چيز ديگري ميشود اما تغيير ذاتي نيست بلكه بواسطه كار است؟ آيا امكان دارد در مادة مردهاي به شيوه تجربي حيات را ثابت كرد؟
از اين گذشته اين اصل ماركسيستي را نميتوان بصورت يك قانون عمومي در طبيعت درآورد كه قابل انطباق بر هر حركت طبيعي باشد، علوم تجربي آن را اثبات نميكند اگر قابل تصديق در بعضي مثالها باشد در هزاران مثال ديگر صادق نيست.
تراكم و افزايش كميت هميشه باعث تغيير كيفي نيست مگر در صورتي كه ساختار وجودي آن شيء مقتضي آن باشد. مشاهدات ثابت نموده است هر حالت تغييري در جهان داراي شروطي معين در نظام مخصوص و سنتهاي ثابت است هرگاه واجد شروط مذكور باشد تغيير متحقق خواهد گرديد، براي نمونه: الف: تخم مرغ هرگاه در درجه حرارت معين و ميزان رطوبت معلوم قرار گيرد جنين آن در داخل پيوسته تخم مرغ ايجاد و به تدريج شروع به رشد در جهت كمال مينمايد و در آخر هفته سوم كامل خواهد شد و از داخل شروع به زدن پوسته نموده تا اينكه او را مي شكند و آنگاه از غلافش خارج و وارد هواي آزاد ميشود تا بار سفرش را به زمين آغاز نمايد.
تغيير حاصل گشته اما بر خلاف آنچه در ماركسيسم ادعا شده چيزي كه باعث ايجاد تغيير گرديده انباشته شدن حرارت و تراكم رطوبت نبوده است بلكه ثابت ماندن درجه حرارت و دما به جنين كمك كرده اند تا در داخل تخم مرغ به تدريج در مدت زماني كه در نظام آفرينش براي ايجاد تخم منظور گرديده شكل گيرد و تكوين يابد كه اگر درجه حرارت و دما بيشتر از مقدار تعيين شده در نظام هستي براي ايجاد جوجه متراكم ميگرديد تخم مرغ گنديده و نطفه جنين هلاك ميشد و اگر بمقدار زياد دماي آن افزايش مييافت تخم مرغ ميسوخت.
بنابراين نظام هستي، نظام معين مقدار مقادير براي هر چيز در ضمن خطوط ثابتي است، لذا تغييرات آن نتيجه تراكمات آن نيست و اين حقيقتي است مشاهدات و تجارب علمي بر آن گواهي ميدهد و اين همان چيزي است كه خداوند متعال آن را آشكار و بيان داشته است. +@à2uﷺ >äóÓx« ¼çnyYÏã A#yø)ÏJÎ/_ (رعد: 8). «و هر چيزى به نزد او به اندازه است»
همين يك مثل براي اثبات نقض ايده تراكم مورد ادعاي كمونيستها در ابتدا كافي است، چيزي كه مدعي هستند قانون شامل و عام براي همه تغييرات در نظام هستي است و همچنين همين مثال براي اثبات نقض ايده تغييرات سريع و جهشي است، چون امورات مربوط به تغيير غالباًَ تدريجي است و جهش و تدافعي نيست.
ب: موجودات زنده از زماني كه آميزش جنسي صورت گرفت تخم نر و ماده با هم مخلوط گرديد حركت وجوديش آغاز ميشود و نمو تدريجي او شكل ميگيرد و آن هنگام كه شروط لازم براي ظهور حيات را پيدا مينمايد حيات در او ايجاد مي شود آنگاه تحت نظام رشد تدريجي قرار گرفته تا آن هنگام كه جنين كامل ميشود آنگاه از مادر متولد گشته و تا زمان بلوغ به رشد و نمو تدريجي خويش ادامه ميدهد و حالت تا جواني و سپس پيري ادامه دارد آنگاه به دوران ضعف و ناتواني برگشته سپس پيري و كهولت و سرانجام سپري شدن وقت حيات و بلآخره مرگ خواهد رسيد و دوباره به خاك برميگردد و به همان حالت اوليه تبديل ميشود.
همه مراحل در هر چيزي در عناصر، در صفات، در زمان، در درجه حرارت و دما و در تمام آنچه براي آفريدن موجود زندهاي لازم است و در آماده كردنش براي انجام وظايف لازمه اش، خاضع و مطيع نظام مقادير معلوم هستند.
اين مثال دومي نيز براي اثبات نقض تمامي آن چيزهايي در زمينه تغيير و تحول بيان داشته اند كافي است پس ايده، انباشته شدن و تراكم مقرر براي ايجاد شدنها فكري نقض شده است، چون زندگي و حيات در جواهر و اعراض تابع نظام مقدار محدود و معلوم است و تسليم فكر تراكم كمي و تغييرات جهشي و ناگهاني كه اساس تفكر كمونيستي است نميباشد، چون حيات بر وفق نظام تدريجي سير ميكند و با تغييرات ناگهاني و جهشي يا تصادف آنطور كه ميگويند توافق ندارد.
اين دو مثال نمونهاي از هزاران مثال در نقض و رد سخنان كمونيستها در عقيده و تغيير و تحول بر اساس آنچه قصد ميكند ميباشد. و با نقض شدن اين اصل كمونيستي در تفسير هستي مبدأ ديگرشان كه حيات است را وظيفهاي از وظايف ماده ميداند نقض ميگردد كه گويند: هرگاه كه تركيبات مادي به وضعيت خاصي از تغييرات رسيد حيات ايجاد مي شود.
آخرين چيزي كه دانشمندان غربي و شرقي به آن رسيده اند چيزي كه در راه آن هزاران ميليون و دهها سال را وقف كرده اند اين قانون قطعي علمي بوده است كه حيات تنها از حيات تولد مييابد و وسايل علمي انسان قادر به تبديل مادهاي كه فاقد حيات است به كوچكترين و بسيط ترين موجود زنده نيست.
تفكر مرتبط با حيات و نشانهاي از نشانه هاي او و صفتي از صفاتش ميباشد از مادهاي كه مرده و فاقد شعور است هرچند عالي باشد ممكن نيست يكي از وظايفش آن فكر كردن باشد.
بنابراين براي ابطال اين اصل از اصول ماركسيستي و بقيه ماديين علوم انساني ما را كفايت است بر اين اساس چنين ادعايي داراي هيچ دليل عقلي و يا علمي نيست و از جمله لوازمات همان مبدأ و اصل باطل آغازينشان ميباشد كه معتقد بودند ماده اساس و جوهر هستي است.
نظريه دوم: رشد و تكامل
چنانكه گذشت هنگامي كمونيستها نظريه داروين را در مورد تكامل شنيدند به سمت آن گرايش يافتند و غايت گم شده خويش را در آن يافتند و بخاطر موضع گيري هاي سابقشان آن را ابراز داشته و اعلام كردند: اين نظريه باعث ياري و كمك ماديت گرديد.
جون لويس ميگويد: داروين تلاش نمود آن ثمره تغييرات تكاملي كه بر تحويل انواع مبتني است كه در عصرهاي متوالي از سادگي به جهت پيچيدگي تغيير كرده است چيزي كه در زمانهاي متأخر آشكار گرديد… و انسان خودش به شكل خاص و جدا از حيوانات ديگر آفريده نشده است بلكه او نيز نتيجه ثمره همان حركت تكاملي است.
نظريه تكامل تنها نيروي مافوق طبيعي را از آفرينش خلق دور نميگرداند بلكه به جاي آن، تغييرات طبيعي حيات را جايگزين ميگرداند و اين نظريه به تحقيق امري جديد و اغفال كننده است.
آنگاه كه ماديها از اين نظريه خبيث متأثر گشتند براي ما آشكار گرديد كه در ادامه خلاصهاي از اين نظريه را همراه ابطال و رد آن خواهيم آورد.
نظريه سوم: ايجاد و آفرينش طبيعي مخلوقات
چنانكه گذشت آنها ماده و طبيعت را يك چيز ميدانند و آنگاه كه سختگيريهاي انحرافي را در معابد كنيسه ها مشاهده كردند گفتند: آفرينش تنها از طبيعت ناشي ميشود حال به بررسي درستي اين نظريه بنگريد، آيا طبيعت شايستگي آفريدن را دارد؟ اين مطلب جعلي و دروغين در زمان ما رواج پيدا نمود حتي در ميان كساني كه به گمان خود در علوم مادي به نبوغ هم رسيده بودند رواج يافت و بسياري از افراد وجود و حدوث اشياء را بوسيله آن تفسير و توصيه نمودند و گفتند كه: طبيعت همان چيزي است كه ايجاد ميكند و ميآفريند. آنها بايد سؤالي را جواب دهند: منظورشان از طبيعت چيست؟ آيا قصدشان از طبيعت ذات اشياء است؟ يا مقصودشان از طبيعت سنتها و قوانين و مقررات است كه بر نظام هستي حاكم است؟ يا منظورشان قدرت ديگري خارج از هستي است كه آن را ايجاد و ابداع مي نمايد؟
طبيعت در لغت به معني خلق و آفرينش است اما امروز در اذهان مردم داراي مفاهيم متعددي است.
1. مفهوم اول اينكه منظور از طبيعت ذات اشياء است، پس بي جان و گياه و حيوان و همه كائنات طبيعت ميباشند اما اين يك مفهوم غيردقيق است كه فاقد استحكام لازم است چون اين سخن براي نظريه قبلي كه معتقد بود شيء ايجاد كننده خود ميباشد ترديد ايجاد مينمايد يعني آنها ميگويند: هستي آفريننده هستي است و آسمان، آسمان و زمين زمين را آفريد و كون و هستي انسان و حيوان را آفريده است اين سخن به نسبت خلق و آفرينش وجود و هستي بطور طبيعي از تفسير كردن آب بوسيله آب تجاوز نميكند، و اينكه اشياء ذات خويش را بوجود آورده اند به معني جمع حادث و حادث شونده و خالق و مخلوق در يك زمان است و چنانكه گذشت عقل انسان نمي پذيرد و يك چيز بوجود آورنده خود باشد همانگونه اشياء چيزي را كه كاملتر از خودشان باشد نميآفرينند و زمين و ستارگان و خورشيد و قمرها مالك عقل و گوش و چشم نيستند و خود فاقد آنند پس چگونه انساني را كه شنوا و بينا و داناست ميآفريند؟ اين امري نشدني است پس ابطال اين نظريه آشكار است و اين از دو امر خالي نيست.
1. يا ادعاي بدون دليل است در مورد اينكه اشياء بدون هيچ شيء واجد ذات خويش شده اند.
2. يا اينكه خالق و مخلوق در آنِواحد با هم متحد شده اند يعني سبب عين مسبب است و اين محال است بلكه از جمله امورات متناقض است كه احتياج به شرح و بسط ندارد.
اگر بگويند: آفرينش همه اينها تصادفي بوده است: براي ما به يقيين ثابت گشته چنانكه خواهد آمد كه در آفرينش هستي تصادفي در كار نيست، از جمله چيزهايي كه به انتشار اين نظريه كمك كرده است: نظريه تولد طبيعي است كه از جمله دلايل آن اين است كه دانشمندان طبيعي شاهد ايجاد كرم در فضولات انسان و حيوانات بوده اند چنانكه باكتريها با تغذيه از خوراكيهاي فاسد بوجود ميآيند، و اظهار ميدارند: بنگريد كه اين موجودات زنده چگونه از طبيعت تنها بوجود ميآيند و اين نظريه باعث گمراهي و سرگشتگي دلهاي بت پرستان جديد شد و آنها را از هدايت پروردگار دور نمود، اما ديري نپاييد دانشمند مشهور فرانسوي پاستور ابطال اين نظريه را آشكار نمود و ثابت كرد توليد كرم و ايجاد باكتري كه به آن اشاره شد ذاتاً از طبيعت آفريده نشده اند بلكه از موجودات ريز ديگري كه با چشم قابل ديدن نيست ايجاد شده اند و اقدام به آوردن دلايل و شواهد نمود تا ديگر دانشمندان را به تصديق گفته خويش وادارد، لذا غذا را در گوشهاي دور از هوا قرار داد و باكتري را با جوشاندن ميراند در نتيجه باكتري جديد توليد نشد و طعام نيز فاسد نگرديد و غذاهاي محفوظ و ماندگار دليلي بر اثبات اين نظريه هستند.
و با اين توضيحات اين مفهوم از طبيعت بصورت آشكار و روشن ابطال گرديد.
2. مفهوم دوم اينكه، طبيعت عبارت است از قانون و سنتهايي كه حاكم بر جهان است و صفات اشياء و خصوصيات آنها نيز از جمله درجه حرارت، رطوبت، خشكي، قابل لمس بودن، خشن بودن و قابليتهايي چون حركت و سكون و نمو و تغذيه و جفت شدن و توليد مثل همگي همان طبيعت ميباشند.
اين هم تفسير كساني است كه مدعي علم و شناختند و معتقدند طبيعت خالق است. ميگويند: اين جهان بر اساس يك سري سنتها و قوانين حركت ميكند كه امورات آن را امورات جزئي هم ميسر ميسازد و امورات ايجاد شده نيز در آن موافق با همين قوانين ميباشد و دقيقاً مانند ساعتي است كه با نظم و دقيق روزگاري طولاني است حركت ميكند كه ذاتاً و بدون هر عامل ديگر در حركت است.
رد و ابطال اين گفته
1. اين سخن جواب نيست بلكه قطع جواب است بدينصورت كه: آنها در واقع سؤال مطرح شده را جواب نميدهند بلكه چگونگي كارهاي را كه در آفرينش روي ميدهد برايمان توضيح ميدهند، آنها بيان ميدارند كه قوانين جاري در اشياء چگونه است درحاليكه ما از بوجود آورنده هستي و قوانين حاكم بر آن سؤال ميكنيم. انسان در گذشته هم ميدانست كه باران از ابر ميبارد اما امروزه ميدانيم جريان را از تبخير آب دريا گرفته تا نازل شدن آن بر زمين ميدانيم، اما همه اين عمليات صورتهاي موجود در واقع هستند و براي وجود آن تفسير نيستند، علم براي ما روشن نميكند كه اين وقايع چگونه به صورت يك قانون منظم جاري هستند و چگونه آب بدينصورت مفيد بين زمين و آسمان قرار ميگيرد.؟ بعد از كشف نظام موجود در طبيعت، انسان نميتواند مدعي كشف تفسير هستي را بنمايد كه در آن صورت ادعايش تنها خودفريبي است، چون با اين ادعا او حلقهاي را از وسط يك زنجير بجاي حلقه ديگر نهاده است.
2. طبيعت تفسيرگر هيچ چيزي در آفرينش نيست بلكه ذات خودش محتاج تفسير نمودن است چنانكه اگر از دكتري سؤال نمائيد سبب قرمزي خون چيست؟ جواب ميدهد در خون سلولهاي قرمز رنگي وجود دارند حجم هركدام از آنها فلان مقدار است.
س: درست اما چرا اين سلولها رنگشان قرمز است؟ جواب ميدهد: در اين سلولها مادهاي به نام هموگلوبين وجود دارد و اين ماده آنگاه كه در قلب با اكسيژن مخلوط ميشود اين رنگ قرمز از آنها ايجاد ميشود.
س: اين درست است اما سؤال اصلي اين است اين سلولهاي كه حامل هموگلوبين هستند از كجا آمده اند؟ جواب ميدهد: اينها در كبد ساخته ميشوند. عجبا! اما اين همه اشياء از خون و سلول و كبد و غيره چگونه با همديگر ارتباط يافته و همگي دست به دست هم ميدهند مثل اينكه با اين دقت و ظرافت وظيفه خواسته شدهاي را انجام ميدهند؟ اين را ما قانون طبيعي ميدانيم.
س: اما منظور از اين قانون طبيعت چيست آقاي دكتر؟ منظور از اين قوانين حركات كور داخلي براي انجام اعمال طبيعي و شيميايي است.
س: اما سؤال اين است كه چرا اين قوانین هميشه به نتيجه معلوم و مشخص ميرسند؟ آري اين نظام چگونه شكل گرفته تا پرندگان در هوا و ماهيان در آب زندگي و انسان همه اين امكانات متعدد براي ادامه حيات را بيابد؟ جواب ميشنويم كه در اين موارد سؤال مكن چون علم من جز از آنچه بوجود ميآيد بحث نميكند و نمي تواند جواب اين سؤال را بدهد كه براي چه چيزي ايجاد شده است؟
از اين سؤال و جواب براي ما روشن ميگردد كه علم جديد صلاحيت شرح علل و اسباب خارج از اين هستي را ندارد و كسي كه به تعبير و تفسير طبيعيين بنگرد ميبيند كه گفتار آنها همگي توضيح كارهايي است كه بر اساس مجهولي بنا شده اند و اينكه اين را تفسير هستي تلقي ميكنند يا بخاطر جهلشان است يا اينكه خود را نسبت به فاعل حقيقي آنها به جهالت ميزنند.
3. اعتقاد به سبب از لحاظ نظري چيزي است كه مؤمنان و ملحدان از لحاظ نظري بر آن اتفاق دارند اما آيا ميتوان از عملي هم به اتفاق رسيد؟ منظور از سببيت اين است كه: انساني كه خداوند او را به واسطه عقل نعمت داده است از همان زمان كه داراي آن گشته است شروع به سؤال نموده است كه چگونه ايجاد شده اند؟ و چه كسي آنها را بوجود آورده است؟ و چه سببي كه در پشت پرده اين هستي در كمين است و عامل همه اين مخلوقات ميباشد؟
اين اصل از جمله مبادي ثابتي است كه طول تاريخ ثابت بوده و محل اتفاق نظر مادي و الهي بوده است، اما مؤمنان از لحاظ نظري و عملي به آن پايبندند و اين چيزي است كه احتياج به دليل ندارد ولي ماديها فقط بصورت نظري آن را بيان ميدارند.
(سبكين وياخوت) ميگويد: دائماً در ذهن خويش با سؤال در مورد علل اين ظواهر و هستي مواجهيم و اين خود يكي از سؤالهاي است كه براي بيان علل داخلي ظواهري كه در اطراف ما جاري هستند و رسيدن به جوهر و ذات آن ظواهر ما را مساعدت و ياري مينمايد، و لذا بيهوده نيستند، (كتابهاي فيلسوف يوناني ديموقريطس بيان ميدارد كه: اين امر كه ما سبب حقيقي را بيابيم اگر براي يك مظهر از مظاهر وجود چون علت پيروزي قيصر بر ممالك فارس هم باشد بهتر و افضل است). بنابراين منظور از اين سخن ما كه ميگوييم: سبب و يا نتيجه چيست؟ مگر چيزي است كه سبب نداشته باشد؟ با مهارت ميتوان جواب داد كه هيچ، و اين امر فاقد هرگونه نتايجي است چون هر آنچه كه ظاهر و آشكار است چيزي است كه موجب توليد آن شده است همان و اين چيزي است كه آن را سبب مينامند، پس سبب همان چيزي است كه يك ظاهر ديدني را خلق و يا توليد و نتيجه ميدهد و هر آنچه تحت تأثير سبب نتيجه ميشود و به دست ميآيد نتيجه يا فعل نام دارد.
اين يك اصل عمومي است كه ماديها به آن معترفند و از لحاظ نظري آن را ميپذيرند ولي آيا عملاً هم مطابق آن رفتار مينمايند؟ ريشه اختلاف ماديون و الهيون از همينجا ريشه ميگيرد، هنگامي كه اين سؤال مطرح ميشود آن سببي كه خارج از اين وجود است اعم از زمين و آسمانها و حيوانات و انسان و باقي مخلوقات وجود دارد چيست؟ ماديين به اين سؤال جواب ميدهند كه: اين سؤال از جمله امورات متافيزيكي است كه در هيچ حالي براي ما اهميت ندارد لذا ما عقلهاي خويش را بدان مشغول نميداريم، چون از جمله امورات بي اهميت ميباشد، و بحث كردن از آن نيز باعث هدر دادن وقت است. و در اين مسئله هر چيزي گرچه صحيح هم باشد ولي مخالف نظراتشان باشد به آن اعتنا نميكنند و آن با ديد بيارزش مينگرند و آن را به متافيزيك ارجاع ميدهند يا اينكه ميگويند اين مسئله جزو مسائل ايدئاليستها است كه در عرف آنها دشمن علم ميباشند، آنها جز عالم مادي را نميشناسند اين جهان وجود دارد و خالق ندارد لذا احتياج به سبب اول كه او را ايجاد كرده باشد ندارد.
لنين آنگاه كه در صدد بيان مفهوم مادي نزد فلاسفه عهد قديم چون هراكليت بر ميآيد از او نقل ميكند كه گفته: (جهان يك واحد كلي بهم پيوسته است هيچ خدائي و يا انساني آن را نيافريده است، بلكه بوده و خواهد ماند، آتشي است زنده و ازلي كه بر اساس نظم و قوانين مشتعل شده و به خاموشي ميگرايد و … و امر جداً براي اصول مادي جدلي يك عرضه خوبي است).
در اين گفته صريح ملاحظه ميكنيم كه لنين، سبب اول براي ايجاد عالم مادي را نفي ميكند و اين امر نفي صريح همان قانوني است كه خود ماديها به آن اقرار نموده اند، آن هنگام كه در تفسير خويش هر چيزي را به امري منتسب و براي هر شيء سببي ذكر ميكنند ولي اگر از اين حد بگذرند و براي اين جهان اسبابي قائل شوند بايد به خالق اين هستي اعتراف نمايند كه لازمهاش اعتراف به وجود اديان است و اين چيزي است كه آنها بدان راضي نيستند.
مقصود بيان تفسيري بود كه براي مظاهر موجود در هستي داشتند و اينكه ميخواستند وجود و تغييرات آن را به وسيله طبيعت بيان كنند آنها با اين كار قصد گريز از قانون سببيت كه خود به آن معترفند را داشتند، چون تطبيق عملي اين قانون آنها را حتماً وادار به اعتراف خالق هستي مينمايد و اين چيزي كه هرگز نميخواهند به آن ملزم گردند.
با اين توضيح، بطلان مفهوم دوم نيز ظاهر ميگردد لذا چارهاي ندارم كه مفهوم سوم را بپذيرم گر چه به شدت آن را انكار ميكنند، چون لازمهاش اعتراف به وجود الله و آنچه از اعتراف به آن لازم ميآيد چون عبادت پروردگار واحد كه شريك ندارد ميباشد كه بيان آن بدين صورت است كه خواهد آمد.
مفهوم سوم: اينكه گفته شود: طبيعت قدرتي دارد كه اين هستي را ايجاد كرده است، قوهاي كه داراي حيات و شنوا و بينا و حكيم و قدرتمند و … است ما به آنها ميگوييم: اين درست و حق است اما اشتباه شما در اين است كه اين قوه را طبيعت مينامند، اين قوه سازنده و خالق داراي همان نامي است كه مستحق اوست او الله است، ما او را بواسطه نامهاي نيكويش و صفات بلندش ميشناسيم و بر ما واجب است او را به همان نامهاي كه خودش خود را بدانها ناميده بناميم.
ابن قيم ميگويد: به تو ميگويم اي مسكين: ميگوئيد: اينها همگي كار طبيعت است در حاليكه در طبيعت عجايب و اسرار وجود دارد! اگر خداوند تو را هدايت كرده بود با خود ميگفتيد: از اين طبيعت به من خبر دهيد؟ آيا ذاتي قائم به نفس و داراي علم و قدرت بر انجام اين افعال عجيب است؟ يا اينگونه نيست؟ بلكه عرض است و صفتش نيز از اين امر بي بهره نيست؟
اگر بگويد: اين جهان ناشي از ذاتي است كه قائم به نفس و داراي علم و قدرت و اراده و حكمت تمام است، به او گفته ميشود اين همان خالق و آفريدگار است لذا او را با اسم طبيعت نناميد!!
راستي طبايع چقدر رويگردان است چرا خدا را به نامي كه خودش بر خود نهاده و بوسيله رسولانش ابلاغ كرده نميناميد؟ اين چيزي كه طبيعت را به آن وصف ميكنيد صفت پروردگار متعال است.
اگر گفته شود: اين طبيعت امري عارضي است و احتياج به حامل دارد و همه اينها بدون اينكه علم و اراده و قدرت، شعور داشته باشد فعل اوست كه اين امر از آثار آن مشهود است.
گفته ميشود: اين چيزي است كه هيچ عاقلي آن را تصديق نميكند چگونه اين كارهاي عجيب و حكمتهاي دقيق كه عقل دانشمندان از معرفت آن و قدرت آن عاجز است از كسي كه فاقد قدرت و شعور است صادر ميشود؟ آيا تصديق اين امر جز وارد كردن انسان به دسته ديوانگان و بيخردان داراي بهره ديگري است؟ پس به او بگو: اگر آنچه را مدعي هستيد برايت ثابت است بدان كه اين صفت نميتواند ذاتاً خالق و بوجود آورنده خودش باشد، پس پروردگار و خالق و بوجود آورنده آن كيست؟ و چه كسي است آن را ايجاد و براي انجام اين امور آن را مقرر داشته است؟ بنابراين از جمله بهترين دليل بر خالق و ايجاد كننده آن و كمال قدرت و علم و حكمت او همين جهان مادي و مقررات حاكم بر آن است.
[1]- المرجع: رسالة: الشرك في القديم والحديث، للأستاذ أبوبكر محمد زكريا، )2 / 692-712).